کابوس شبانه

گاهی که دلم بـــــــــــــه اندازهء تمام غروبها می گیرد ،


چشمهـــــــایم را فراموش مــــــــــــــــــــــــــــــی کنم


اما دریغ که گریه ، دستانم نیز مرا به تــــو نمی رساند


من از تراکم سیاه ابرها مــــــــــــــی ترسم و هیچ کس


مهربانتر از گنجشکهای کوچک کوچه های کودکی ام

 

نیست و کسی دلهره های بزرگ قلب کوچکم را

نمــــــــــــــــــــــی شناســــــــــد


و یا کابوسهای شبانه ام را نمی داند


با این همه ، نازنین ، این تمام واقعه نیست


از دل هر کوه کوره راهی می گذرد


و هر اقیانوس به ساحلی می رسد


و شبی نیست که طلوع سپیده ای در پایانش نباشد


از چهــار فصل دست کم یکــــــی که بـهــــار است.....