درد


آنچه جان
از من
همی ستاند
ایکاش دشنه یی باشد

یا خود
گلوله یی.


زهر مباد ای کاشکی،
زهر کینه و رشک
یا خود زهر نفرتی.

درد مباد ای کاشکی،
درد پرسی های گزنده
جراره به سان کژدم هایی،
از آنگونه که ت پاسخ هست و
زبان پاسخ
نه،
و لاجرم پنداری
گزیده ی کژدم را
تریاقی نیست...


آنچه جان از من همی ستاند
دشنه یی باشد ایکاش
یا خود
گلوله یی.


بغض نیلوفر

پیراهن لجنی شهر
باور می کند
بغض نیلوفر را
در امتداد آسمان..
قطعا
علفهای هرز هم باران را دوست دارند...

گوشه خلوت

یادته یه روز بهم گفتی هر وقت خواستی گریه کنی برو زیر بارون که نکنه یه نامردی اشکاتو ببینه وبهت بخنده !؟

گفتم اگه بارون نیومد چی ؟….

گفتی اگه چشمای قشنگ تو بباره آسمون گریش میگیره….


گفتم یه خواهش دارم. وقتی آسمون چشمهام خواست بباره تنهام نذار…

گفتی: چشم !!

حالا امروز من دارم یه گوشه ی خلوت گریه می کنم اما آسمون نمی باره….

تو هم اون دور دورا ایستادی و داری به من می خندی..!!

آخه چرا ؟مگه گناه من چیه ؟

خاطره

دیروز را ورق می زنم و خاطرات گذشته را مرور می کنم .
در روزهای بی تو بودن صدای خش خش برگها را از لابلای صفحات پاییزی می شنوم و التماس شاخه ها را که در حسرت دستهای سبز تو مانده اند.

کم کم به این باور می رسم که سرنوشت ، نثر ساده ایست از حسرت و اشک که حرفی برای گفتن ندارد.
به صفحات بهاری با تو بودن می رسم . بنفشه هایی که از بالای واژه ها سر می زنند و چشمان تو را بهانه کرده اند.

منزلی در دوردست



 

منزلی در دوردستی هست بی شک هر مسافر را

اینچنین دانسته بودم ، وین چنین دانم

لیک

ای ندانم چون و چند ! ای دور

تو بسا کاراسته باشی به ایینی که دلخواه ست

دانم این که بایدم سوی تو آمد ، لیک

کاش این را نیز می دانستم ، ای نشناخته منزل

که از این بیغوله تا آنجا کدامین راه

یا کدام است آن که بیراه ست

 ای برایم ، نه برایم ساخته منزل

نیز می دانستم این را ، کاش

 که به سوی تو چها می بایدم آورد

 دانم ای دور عزیز !‌ این نیک می دانی

 من پیاده ی ناتوان تو دور و دیگر وقت بیگاه ست

 کاش می دانستم این را نیز

که برای من تو در آنجا چها داری

 گاه کز شور و طرب خاطر شود سرشار

می توانم دید

از حریفان نازنینی که تواند جام زد بر جام

تا از آن شادی به او سهمی توان بخشید ؟

 شب که می اید چراغی هست ؟

 من نمی گویم بهاران ، شاخه ای گل در یکی گلدان

 یا چو ابر اندهان بارید ، دل شد تیره و لبریز

 ز آشنایی غمگسار آنجا سراغی هست ؟

باران



خودت را خسته نکن باران...
هر چقدر هم که بباری
رنگ زرد برگ ها
پاک که نمی شود هیچ
پررنگ تر هم می شود ...
مگر
بادی بوزد ...
ببار باران
ببار...

روزگار عوض شده



روزگار عوض شده،یه زمانی مثل دفترهای
قدیمی کاهی بودیم،دو به دو با هم . . .
هرکداممان را که می کندند،آن یکی هم
بیرون میزد از زندگی . . . !!
حالا سیمی مان کردند،
که با رفتن دیگری کک مان هم نـَگزد . . . !

قاصدک

دیگر قاصدک ها پیامت ...

دیگر قاصدک ها پیامت را نمی آورند
نکند...
مسیرشان را تغییر داده ای...

دیدار تلخ


به زمین می زنی و می شکنی
عاقبت شیشه امیدی را
سخت مغروری و می سازی سرد
در دلی، آتش جاویدی را


دیدمت، وای چه دیداری وای
این چه دیدار دل آزاری بود
بی گمان برده ای از یاد آن عهد
که مرا با تو سر و کاری بود


دیدمت وای چه دیداری وای
نه نگاهی، نه لب پر نوشی
نه شرار نفس پر هوسی
نه فشار بدن و آغوشی

این چه عشقی است که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
می گریزی ز من و در طلبت
باز هم کوشش باطل دارم


باز لبهای عطش کرده من
لب سوزان تو را می جوید
می تپد قلبم و با هر تپشی
قصه عشق تو را می گوید


بخت اگر از تو جدایم کرده
می گشایم گره از بخت چه باک
ترسم این عشق سرانجام مرا
بکشد تا به سراپرده خاک


خلوت خالی و خاموش مرا
تو پر از خاطره کردی ای مرد
شعر من شعله احساس من است
تو مرا شاعره کردی ای مرد


آتش عشق به چشمت یک دم
جلوه ای کرد و سرابی گردید
تا مرا واله و بی سامان دید
نقش افتاده بر آبی گردید


در دلم آرزویی بود که مرد
لب جانبخش تو را بوسیدن
بوسه جان داد و به روی لب من
دیدمت، لیک دریغ از دیدن


سینه ای، تا که بر آن سربنهم
دامنی تا که بر آن ریزم اشک
آه، ای آنکه غم عشقت نیست
می برم بر تو و بر قلبت رشک


به زمین می زنی و می شکنی
عاقبت شیشه امیدی را
سخت مغروری و می سازی سرد
در دلی، آتش جاویدی را



نمیخواهم بمیرم


نمی خواهم بمیرم ، با که باید گفت ؟
کجا باید صدا سر داد ؟
در زیر کدامین آسمان ،
روی کدامین کوه ؟
که در ذرات هستی رَه بَرَد توفان این اندوه
که از افلاک عالم بگذرد پژواک این فریاد !
کجا باید صدا سر داد ؟
فضا خاموش و درگاه قضا دور است
زمین کر ، آسمان کور است
نمی خواهم بمیرم ، با که باید گفت ؟
اگر زشت و اگر زیبا
اگر دون و اگر والا
من این دنیای فانی را
هزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم .
به دوشم گرچه بار غم توانفرساست
وجودم گرچه گردآلود سختی هاست
نمی خواهم از این جا دست بردارم !
تنم در تار و پود عشق انسانهای خوب نازنین بسته است .
دلم با صد هزاران رشته ، با این خلق
با این مهر ، با این ماه
با این خاک با این آب ...
پیوسته است .
مراد از زنده ماندن ، امتداد خورد و خوابم نیست
توان دیدن دنیای ره گم کرده در رنج و عذابم نیست
هوای همنشینی با گل و ساز و شرابم نیست .
جهان بیمار و رنجور است .
دو روزی را که بر بالین این بیمار باید زیست
اگر دردی ز جانش برندارم ناجوانمردی است .
نمی خواهم بمیرم تا محبت را به انسانها بیاموزم
بمانم تا عدالت را برافرازم ، بیفروزم
خرد را ، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم
به پیش پای فرداهای بهتر گل برافشانم
چه فردائی ، چه دنیائی !
جهان سرشار از عشق و گل و موسیقی و نور است ...
نمی خواهم بمیرم ، ای خدا !
ای آسمان !
ای شب !
نمی خواهم
نمی خواهم
نمی خواهم
مگر زور است ؟

بگو کجاست


ای مرغ آفتاب!
زندانی دیار شب جاودانیم
یک روز، از دریچه زندان من بتاب

می خواستم به دامن این دشت، چون درخت
بی وحشت از تبر
در دامن نسیم سحر غنچه واکنم
با دست های بر شده تا آسمان پاک
خورشید و خاک و آب و هوا را دعا کنم
گنجشک ها روی شانه ی من نغمه سر دهند
سرسبز و استوار، گل افشان و سربلند
این دشت خشک غمزده را با صفا کنم

ای مرغ آفتاب!
از صد هزار غنچه یکی نیز وا نشد
دست نسیم با تن من آشنا نشد
گنجشک ها دگر نگذشتند از این دیار
وان برگ های رنگین، پژمرده در غبار
وین دشت خشک غمگین، افسرده بی بهار

ای مرغ آفتاب!
با خود مرا ببر به دیاری که همچو باد،
آزاد و شاد پای به هرجا توان نهاد،
گنجشک پر شکسته ی باغ محبتم
تا کی در این بیابان سر زیر پر نهم؟
با خود مرا ببر به چمنزارهای دور
شاید به یک درخت رسم نغمه سر دهم.
من بی قرار و تشنه ی پروازم
تا خود کجا رسم به هر آوازم...

اما بگو کجاست؟
آن جا که - زیر بال تو - در عالم وجود
یک دم به کام دل
اشکی توان فشاند
شعری توان سرود؟

آفتابی



صدای آب می آید ،
مگر در نهر تنهایی چه می شویند؟
لباس لحظه ها پاک است.
میان آفتاب هشتم دی ماه
طنین برف ، نخ های تماشا ،
چکه های وقت.
طراوت روی آجرهاست،
روی استخوان روز.
چه می خواهیم؟
بخار فصل گرد واژه های ماست.
دهان گلخانه فکر است.

سفرهایی ترا در کوچه هاشان خواب می بینند.
ترا در قریه های دور مرغانی
بهم تبریک می گویند.

چرا مردم نمی دانند
که لادن اتفاقی نیست ،
نمی دانند در چشمان دم جنبانک امروز
برق آبهای شط دیروز است؟

چرا مردم نمی دانند
که در گل های نا ممکن هوا سرد است؟

نشانی



خانه دوست کجاست؟
در فلق بود که پرسید سوار.
آسمان مکثی کرد.
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت
به تاریکی شن‌ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:

نرسیده به درخت،
کوچه باغی است
که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق
به اندازه پرهای صداقت آبی است
می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ،
سر به در می‌آرد،
پس به سمت گل تنهایی می‌ پیچی،
دو قدم مانده به گل،
پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی
و تو را ترسی شفاف فرا می‌گیرد.
در صمیمیت سیال فضا،
خش‌خشی می‌شنوی:
کودکی می‌بینی
رفته از کاج بلندی بالا،
جوجه بردارد از لانه نور
و از او می‌پرسی
خانه دوست کجاست؟

زمان

به تو دست می سایم و جهان را در می یابم
به تو می اندیشم
و زمان را لمس می کنم
معلق و بی انتها
عریان
می وزم،می بارم،می تابم
آسمان ام
ستارگان و زمین
وگندم عطر آگینی که دانه می بندد
رقصان
در جان سبز خویش
از تو عبور می کنم
چنان که تندری از شب
می درخشم
و فرو می ریزم

عبور

به تو دست می سایم و جهان را در می یابم
به تو می اندیشم
و زمان را لمس می کنم
معلق و بی انتها
عریان
می وزم،می بارم،می تابم
آسمان ام
ستارگان و زمین
وگندم عطر آگینی که دانه می بندد
رقصان
در جان سبز خویش
از تو عبور می کنم
چنان که تندری از شب
می درخشم
و فرو می ریزم

حیات

ما نیز روزگاری
لحظه یی ، سالی ، قرنی ، هزاره ای از این پیش تَرک
هم در این جای ایستاده بودیم
بر این سیاره ، بر این خاک
در مجالی تنگ ــ هم از این دست ــ
در حریر ظلمات ، در کتان آفتاب
در ایوانِ گسترده ی مهتاب
در تارهای باران
در شادَروانِ بوران
در حجله ی شادی ، در حصار اندوه
تنها با خود
تنها با دیگران
یگانه در عشق
یگانه در سرود
سرشار از حیات
سرشار از مرگ . . . .

ساعت هفت

می خواهم خواب اقاقیاها را بمیرم.
خیال گونه
در نسیمی کوتاه
که به تردید می گذرد
خواب اقاقیاها را بمیرم.

می خواهم نفس سنگین اطلسی ها را پرواز گیرم.
در باغچه های تابستان،
خیس و گرم
به نخستین ساعات عصر
نفس اطلسی ها را
پرواز گیرم

حتا اگر
زنبق کبود کارد
بر سینه ام گل دهد
می خواهم خواب اقاقیاها را بمیرم در آخرین فرصت گل،
و عبور سنگین اطلسی ها باشم
بر تالار ارسی
به ساعت هفت عصر.

اقیانوس

چیزی به جا نماند
حتی
که نفرینی
بدرقه ی راهم کند .
.
با اذان بی هنگام پدر
به جهان آمدم
در دستان ماما چه پلیدک
که قضا را
وضو ساخته بود .
.
هوا را مصرف کردم
اقیانوس را مصرف کردم
سیاره را مصرف کردم
خدا را مصرف کردم
و لعنت شدن را ، بر جای ،
چیزی به جای بنماندم .

هدف

عظمت نصیب کسانی می شود که
دراشتیاق رسیدن به هدف های عالی می سوزند.

باور


من بر این باورم !

انچه هستى ما را پر معنى و شاد مى سازد , چیزى جز احساسات و عاطفه ما نیست . پس , انکس نیکبخت است که بتواند عشق بورزد و حس ازادى و سبکبالى رو احساس کند ً بدون انکه ً
بخواهد همرنگ جماعت شود . انسان هاى سالم با روانى پاک عشق میورزند و ایمان دارند اطرافشان مملو از عشقه
پس !
جارى باش و کمک کن .... مثل رود
با شفقت و مهربان ... مثل خورشید
گذشت کن وچشم پوشى ... مثل شب
متواضع باش .... مثل خاک
بخشش کن .... مثل دریا
و........ خودت باش و تنها خودت ..... مثل اینه