قفس

روحم راازجنس خودت افریدی ومرادربالاترین نقطه عرش قراردادی وبرهمه فرشتگان واجب کردی که برمن سجده کنندبه جزابلیس که حاظرنشد برای عشقش شریکی بی اوردوفرمودکه من جزبه توبه احدی سجده نمیکنم اوباتوبی پرده وبدون واسطه سخن گفت حال که این انسان باواسطه هاباتوهم نمی تو اندسخن بگوید الهی به چه چیزمن مینازی انگاه پس ازخلقم مرابرجامدات وجانداران مسخرگردانیدی وهمه هستی رابرای من افریدی حال انکه نه هیچگاه بندگی کردم ونه شکرگزاری اگرابلیس نافرمانی کرد وبدبودپس چرابازبه اوفرصت دادی ولی به من فرصت دوباره نمیدهی چگونه توانستی تکه ای ازوجودلایتناهی خودرادرکالبدی کوچک پست مانندمن قراردهی الهی این همه پرده برای چیست این همه حجاب ازبرای کیست من چگونه اینگونه دور افتادم تودرروز الست درمن چه دیدی توناشکری ام راندیدی توعاشق چه چیزارزشمند انسان شدی وقتی من گناه میکنم  وتورا ازیادمیبرم وابتداوانتهایم را ازیادمیبرم ودردریای غفلت غرق میشوم توجواب فرشته هاراچه میدهی اگراز توبپرسن این همان انسانی بود که میگفتی وتوبازبیشتردرهای رحمتت رابرمامیگشایی الهی چشمانم رابینا کن وقلبم رابه نورمعرفت روشن کن تاخوب ببینم الهی من اسیر نفس شدم وخودرادرباتلاق مادیات انداختم الهی ازتو میخواهم بادست مهربان دلدار وشیرینی کام اومرا ازبند قفسهای مادی برهان که هماناتومهراورادردلم نهادی واو ایینه تمام نمای تجلی توست ببین جمال وجلال توچگونه دراوپدیدار است وقتی به قامت چون سروش مینگرم جلال توراووقتی با اوسخن میگویم جمال تونمایان می شود وتواینگونه بهشتت رابرمن ارزانی داشتی باشد که همه عمر کوتاهم شکرگزارت باشم

قانون زندگی

زندگی قاعده وقانون نیست زندگی باریدن است زندگی باران است زندگی جاری شدن است سالهادرپاییزمانده بودم وهمه برگهایم پس ازسرخی روبه زردی و شروع به ریختن کردوانقدرپایبندقواعدبودم تاپس اززمستانی سردوسوزان بهارم ازراه رسیدبافانوسی روشنتر ازخورشیدزمین به تاریکخانه قلبم تابیدومرابردبه دشت بهاران به نردبان ملکوت وای خورشیدپیش توچه بی نوراست نکندخورشیدراهم درقفا دیده باشی که چنین شد اوکه امدقاعده وقانون شکست اومرابرد به سرچشمه نوربه یاس به پروانه شدن درشب پیله من اورا بوییدم پوییدم اونگاهم میکردوچه عاشقانه مینگریست اوایینه نوربود ومن درایینه بازرخ اومیدیدم نکندایینه ازمن بیزار است به زنگارایینه دل خویش نگریستم ایینه ای ندیدم وغبارغرورتمام سطح ایینه راپوشانده بودواوبالبخندی به زیبایی یک گل سرخ مرابرد به شفافیت چشمه عشق وارام ارام غبارازایینه زدوده شد وانگارامشب همهغمهادرپشت چادرمن اردو زده اندوبا امدنت ازمن هراسانند وازمن میگریزنددورازمهرتوچون خاردرچشم واستخوان درگلوزنده بودم وانقدرزنده ماندم تارخ چون ماه شب چهارده بینم بیاوبیاکه برای توهمه خودراخواهم شکست ودیگرازمنیت من چیزی نخواهد ماندکه توهمه دارایی من هستی هرگاه که من قسمتی ازغرورم رامیشکستم شاهدروییدن گل زنبق بودم پس تاروییدن همه باغ دیدارتومرابشکن همه من رابشکن وهمه منیتم را تادرباغ مهرتو سربلندرویم که درباغ تو هیچ علف هرزی نخواهد رویید مرانوازش کن بانگاهت تاعمرکوتاهم را دردریای مهربانیت شناکنم ومیدانم که هرگزبه ژرفای حقیقتت نخواهم رسیدزیراکه من نه شناگرماهریم ونه برروزقی تکیه کرده ام پس بی اختیاروتنهاباجذبه مهرتو خودرادردریای پرتلاطم مهربانیت سرگردان کردم تاشاید روزی برساحل دلت ارام نشینم ونظاره گروسعت بیکران مهرتوباشم

مرگ عشق

ای نیلوفرم شبی باشبنم اشکم گلبرگهای خویش راشاداب کن وهرصبح ازدامن مهرخود خاکسترم رادرچشمان کوربی نورم بریزوبگوکه چگونه فلق به شفق رسید وچه خون دلهاخورده شدای صبح وای شب وای سیاهی وای سپیدی ای نوروای تاریکی ای اسمان خاموش ای ساحل افق دوردست وای رنج دوری وای لذت دیداروای یادتو وای غم هجرتو که چونان تاج زرین برسرم هست بازیچه دست شمافرسودو وقت ان شدکه صندوقچه عدم رابگشایید واین فرسوده را از هست به نیست پنهان کنیدوای فرشته مرگ که ازمن به خاطربار گناهم میگریزی باداس خونین این ساقه پژمرده را ازریشه دروکن وای دست ناپیداهستی با اولین لبخند خورشید درصبح صادق اورآماده رفتن کن ودرپرده رنگین تزویربانغمه نیرنگ تقدیراین عروسک خیمه شب بازی رابه هرسوکه میخواهی برقصان من مانده ام با این همه رنگ وتومانده ای با این همه حرف ودراین غربت غمگین دردالوداین خاک این زندانی درقفس مانده راقربانی کن

واورا ازهمه رنجهابرهان وتنها بامرگ این پرنده درقفس مانده است که خاطره پروازدوباره تکرارخواهد شد وشاید هم دردیارباقی هم دلم تاب دورازتو ماندن بی تو ماندن کم مردن سبک رفتن راندارددرروزوداع باخاک کاش کنارقفسم بودی وپرپرزدن مرغ بی بال وپررامیدیدی که چگونه اسیرو زندانی تن گشت وازتودور ماندوچگونه فلق رابه شفق وشفق رابه فلق رساندگویی همه عمردرقفس رامنتظر لبخند مهربان توماندوگویی میوه رویایش راچه نارس چیدن ومن دربیرون قفس هم بازمنتظرت خواهم ماند    خرم انروزکه ازمنزل ویران بروم     

قیامت

خدایاتومرابه قیامتت وعده دادی وبرایم ازرنج های اخروی گفتی پس چرادراین دنیامرامجازات کردی ایارنج هجراوبرایم ازعذاب قیامت توکمتراست والله بیشتراست مرالنگان لنگان با پای وقلبی شکسته دلی رنجور درپیچ وخم کوچه دلتنگی رهاکردی بی هیچ نشانه ای وانتهای هرکوچه بن بست رادری بسته قراردادی که باگشودنش هزاردربسته دیگرمیبینم نگاه اوپشت کدام دربسته است ولی میدانم من هستم پس اوهم منتظرمن است باید تانفس میکشم درجاده دلتنگی بروم وامیدان دارم که شایدپشت یکی ازاین درها روی چون ماه تو بینم ومیدانم که من مسافرخیال توهستم ورویای من دلتنگی توست پس تاردشدن ازاین وادی وصاف شدن میتازم وچه تاختی وچه باختی الهی زبان ودلم راهمه عمرتنهابه ستایش وبندگی اودررنج سکوت قراربده تااینگونه فریاد کنم وقلبم راتنهابایاداوبی تاب دیدارش کن هرچه دراقیانوس عشق اوبیشترمیرانم انگار از ساحل وصل اودورترمیشوم کاش شبی زورقم درطوفان مهربانی تومیشکست وجسم بی روح مرابه ساحل وصل تو میرساندانگاه ارام برساحل دلت می ارامیدم وطعم لعل تورا که نوش من بودمیچشیدم که همانا ان حیات دیگر من است ودراین قمارمن تنهاهستی خود را میبازم ودراین قماربردمن تویی وباخت من هم دیدارچون ماه توست ارام ارام چشمهایم به دیدار تودرخواب رو بسوی جاده خیال حرکت میکندوسنگینی پلکهایم رابرای سبک شدن ورها شدن حس میکنم ایا اوامشب هم به دیدار غلام حلقه بگوش خود خواهد امدتآورادرخیالی خوش روبسوی گرما به میهمانی

قاصدک در راه

گرچه درحرکتم ولی دردایره گرچه زنده ام ولی مرده متحرک گرچه نفس میکشم ولی شمرده شمرده گرچه راه میروم ولی لنگان لنگان گرچه میبینم ولی تار وکمرنگ گرچه درجمع ام ولی تنهای تنها گرچه درظاهرجوانم ولی دلم پیرپیر است کاش قاصدی ازراه میرسیدوباخودخبری ازپرقاصدکهاداشت که خبر از بوی ذولف تو داشت ومراباخود بدیداررخ چون ماهت میبرد که من درزمان گم شدم ودرتنهای خود به دورهیچ گم گشتم قاصدی که خبرازرفتن زمستان داردوامدن بهاردیدارتورابه ارمغان اوردچرا اینگونه درزمستان تنهایی انتظارگم گشتم بی روزن درانتهای کوچه بن بست تنهایی درامتدادجاده انتظاربه دنبال چه میگردم کاش دراغوش پرمهرتواوازچکاوک رانمیشنیدم وبه دیدارسیمرغ عشق تودربلندای قله نگاه تو نمیرفتم که همانادانایی دردبی درمان است درامروزم گیرافتادم فردایی رانمیبینم که روشن باشد که هماناخورشید عشق ت برمن کم نورگشت وخاموشی ام رادرگروخاموشی دیدارتومیبینم ای خورشید من براین زمین نموربتاب که ازهمیشه محتاج ترم اعتدالین رامیدانم وپیچ وخم جاده زندگانی را میشناسم ومیبینم که چگونه هرلحظه ازتودور میشوم زیراکه من لایق نبودم زیراسیاهی قلبم درونم راالوده ومراازلیاقت مریدتوبودن دور کرد ای مرادم ای انکه همه هستی بانگاه زیبای تودر درمسیربودن قرارمیگیرد مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم      دولت عشق امد ومن دولت پاینده

شبهای طولانی

شب تاریکم دنبال خورشیدی نمیگشت وسرمای هجرتودیگر به دنبال بهاروصل تونمیگشت نا امیدی تمام وجودم رافراگرفت وامیددرانتهای نا امیدی چشم به راه فردایی بی جان ترازامروز هست دستانم دیگرفواره التماس نمیشود شبهاطولانی گشت و درخت تنومندصبرباتبرهجرتوبرزمین افتادروزنه اشکهایم خشکید وکمردیدارتوخمیده گشت فردارانمیخواهم زیراکه تودران جای نگرفتی چه زودکاسه صبرم لبریزگشت ومن چه زودتنهاشدم ازچه مرا به چه می ازمایی الهی من هیچم گردم خاکم بی وزنم پردردم سرگشته ام گم گشته ام بی روزنم بی تقدیرم سیاهم درراهم بی راهبرم بی راهدانم نابلدم دربلدت غریبم راه گم کرده ام سرگردانم به دورهیچ برای هیچ درسکونم تشته ام چراآب چشمه رابرمن حرام کردی بی تاب ومنتظر چشم به درونگران به سایه ای که می اید غباررابشور آیینه رانشانم ده لعل گزیده ام گمراهم این همه شهد ازبرای کیست یک جان داده ای بستان که ان از ان توست بگذارمن هم بستانم هرانچه راکه وعده دادی امالهایم کو دربهشتت کوامیدم کو صبرم کجاست فرشته مرگت کجاست باکدام شهدسرگرمش کردی یابستان یابده دل شکسته ام به ستارگانت سوگندکه نهال امیدم در سرمای نا امیدی یخ زد دراین بن بست درپس این دیوارتنهایی روزنی بگشاکه محتاجم به نگاهش به شهدش به نامش به رنجش به غمش به ندیدنش به رنجیدنش سیرابم کن که بسیارتشنه ام کمان ابرویش رادرازای قدخمیده ام دادی لعلش رادرازای پیری ام دادی مهرش رادرازای موی سپیدم دادی قدچون سروش رادرازای دل شکسته ام دادی زلف رادرازای تنهاییم دادی عارضش رادرازای بی کسیم دادی پس وجودم رادروجودش معنا ده ومراازآب حیات عشقش سیراب کن که

قلعه شنی

بلکه برانچه که ازدست خواهم دادکاش قلعه ای شنی رالب دریا نمیساختم تاباموجی نحیف همه انچه راکه ساختم نفش برآب ببینم الهی درد رادرکناردرمان آفریدی وهجران رادرکنار وصل وعشق رادرکنار چه آفریدی نگاهم رادرنگاهش افریدی وبازدمش رانفسم قراردادی ونفسم رارنجش قراردادی کاش همه عمرنگاهت میکردم کاش بهای رنج دوریت راباجان ناقابلم می پرداختم قطره کجاودریاکجا هرچند قطره هم همجنس دریاست کاش ای کاشهایم به اخر میرسیدعشق توجوششی است ازژرفای وجودم رنگ تویکرنگی است ونگاه توطوفانی است که دریای ارامم راطوفانی میکند آیاتوازخاکی یاخاک ازتوست ایاتوازفرشی یاعرش ازان توست کاش گاهگاهی نسیم خنک استغناازکوی توبیاید که همانابی نیازی ازان توست اشکهایم اشکهایم غباررا ازچشم دلم پاک میکند کاش اشکهایم سیل میشد ومرامیبردتادرباغ کودکی ام نگاهت رابامنت ازم دریغ نکن طوق اسارت رادرگردنم قراربده ومرا به هرسوکه میخواهی ببرکه هماناهرانچه توبخواهی خوب من است کاش ناگهان نیمه شبی تمامی الامم درمان میشد وخود

هم دردم رامیدانی وهم درمانم را دردم ازیاراست ودرمان نیز هم             دل فدای اوشدوجان نیز

سفره مرداد

سفره مردادبازاست من روبه سوی دلتنگی توتنهاترازهمیشه باچهره ی محزون ولی دلی شکسته وامیدوار به شبی که خواهی امدوانگاه که من چشمانم رابعدازغبارروبی میگشایم وخودراد کنارتو مییابم انگونه خواهم شدکه تو میخواهی بادخنکی ازدشت ندیدنت به سوی کویردلتنگیم می وزدومن ارام ترازهرارامی به کوه دوریت مینگرم ومیبینم که صبرم که کوچک است ومن ازچه انقدردلتنگ میشوم ایاتوازمن دوری یامن ازخود دورم یاشایدهم من به غرورم نزدیکم خدایاچهل افتاب مردادتورادیدم نمیدانم چراانگونه میدیدم اصلامن میدیدم کاش علفهای هرز باغ ندیدنت به گلهای باغ رسیدنت مبدل میشد الهی همه چیزراسبزافریدی وهیچ صدایی رابی صدانیافریدی وهیچ را درکنارهست افریدی الهی هیچ مراباهست اومعنی بده همانگونه که دستانم رابرای نوشتن تنهاوتنهابایاد او به حرکت وامیداری الهی صبری همراه با ارامش به من عطاکن تاذره ذره وجودم اماده نیست شدن درره عشق تو باشدالهی به من دودل عطاکن دلی که درخفاودردوری ودلتنگی اومیگرید ودلی که همه میبینندکه میخنددو هیچ کس ان باده ان خون ان دل گریان ان اندوه غمباررانبیندتاکس نداندکه درفراق توچگونه اینگونه شکسته فرسوده شدم واینکه کسی نداندکه برای عشق تو چه تاوانی باید داد چه رنجها وچه خون دلها باید خورد وچگونه باید باچشمانی اشکباربایدنظاره گردیدن هم صحبتی بلبلم باعلفهای هرزفاصلها باشم کاش اینهمه رنج دریک دل تنگ جای نمیگرفت بازهم جای شکرگذاری هست که ان دلم راکسی نمیبیند ومن اینگونه نیستم که تومیبینی