آغوش

آغوش بگشا تا بی درنگ خدا را در بر گیری. آغوش خدا همیشه باز و همواره پذیرای ماست. مشکل از جانب ماست. خورشید برآمده ولی ما با چشمانی بسته نشسته ایم. خورشید بینوا چه می تواند بکند؟ پرتوافشانی می کند اما ما در تاریکی به سر می بریم. و گشودن چشمها کاری است بس آسان. به محض اینکه چشمانت را بگشایی تاریکی ناپدید می شود! دنیای درون نیز اینگونه است. خدا همیشه حاضر،‌در دسترس و آماده است تا تو را از عشق و از شور و نشاط سرشار سازد. آماده است تا تو را غرق نعمت کند. اما تو بسته هستی. آماده دریافت از خدا نیستی. ما در سلولی کوچک، بسته و بدون در و پنجره زندگی می کنیم. گمان می کنیم که اینطوری امن تر و راحت تر است. اما این نه راحتی است نه امنیت، بلکه مرگ است. زندگی در گورستان است. مرشد واسطه ای برای خداست. خدا نمی تواند مستقیما با تو سخن بگوید. لازم است کسی را واسطه خود کند. آنگاه که ندای مرشد را بشنوی و با اعتماد کافی به او پنجره هایت را بگشایی، کار مرشد به پایان می رسد. آنگاه از راه آن پنجره پرواز خواهی کرد. آنگاه دیگر نمی توانی در آن سلول تاریک باقی بمانی.

دارایی ما آدما

به گمانم بزرگترین دارایی ِ زندگی ِ آدمیزاد، همین انسانهای اطرافش،
همین کسانی که برایت پیغام می گذارند...
که اعلام می کنند حواس شان به تو هست...
همین کسانی که با دو سه خط پیغام نشان می دهند چقدر دل شان پی ِ تو، دل ِ تو و درد ِ توست...
که چقدر خوب تو را می خوانند...
همین افرادی که پیگیرند...که نباشی دلگیرند...
همین آدم هایی که دلتنگ ات می شوند و بی مقدمه برایت می نویسند...
وقت هایی دو سه خط شعر می فرستند...
که بدانی خودت... وجودت... خوب بودن حال و احوالت برای کسی مهم است... آدمیزاد چه دلخوش می شود گاهی، با همین دو سه خط نوشته...دو سه خط پیغام، از کسی حتی آن سر ِ دنیا...
حس ِ شیرینی ست که بدانی بودن ات برای کسی اهمیت دارد، نبودن ات کسی را غمگین می کند...
وقت هایی هست که می فهمی حتی اگر دلت پُر درد است، باید بخندی و شاد باشی، تا آدم هایی که دوستت دارند را، غمگین نکنی...
خواستم بگویم که چقدر این دارایی های زندگی ام،
این انسانها، برایم پُر ارزش ند...
که چقدر خوب است دارمشان
عاشقتونممممممممممممممممممم

خنده

خندیدن از مقدس ترین عملهاست اما اندک کسانی خنده واقعی سر می دهند. خنده مردم بسیار سطحی است. یا روشن فکر مابانه یا صوری و ظاهری یا تشریفاتی و یا ادا و اطوار. هیچگاه از ته دل نیست. اگر کسی بتواند با تمام وجود و از ته دل بخندد، در آن لحظه با اتفاقی شگرف روبرو می شود. وقتی تو از ته دل بخندی، از خود بی خود می شوی و در این حالت بی «‌خود » ی است که می توانی خدا را بشناسی. روشهای گوناگونی برای بی «‌خود »‌ شدن وجود دارد اما خندیدن زیباترین روش است. خنده به هیچ استعدادی نیاز ندارد. در واقع، کودکان زیباتر و عمیق تر از هرکس دیگر می خندند. اما هرچه سنشان بالاتر می رود، از خنده خودداری می کنند. در این اندیشه می افتند که آیا بخندند یا نخندند. آیا موقعیت برای خندیدن مناسب است یا نه. بیاموز که دوباره همچون کودکان بخندی. آگاهانه و از ته دل بخند، نه به دیگران، بلکه به خودت نیز. کوچکترین فرصت خندیدن را از دست نده که خندیدن عبادت است.

برکت و رزق

برکت و وسعت را در تمام امور زندگی تان آرزومندم
رزق چیست؟ رزق خوبیها
رزق کلمه ای است بسیار فراتر از آنچه مردم می دانند.
زمانی که خواب هستی و ناگهان،
به تنهایی و بدون زنگ زدن ساعت بیدار می‌شوی این رزق است؛ چون بعضی‌ها بیدار نمی‌شوند!
زمانی که با مشکلی رو به رو می شوی و خداوند صبری به تو می دهد که چشمانت را از آن بپوشی، این صبر، رزق است!
زمانی که در خانه، لیوانی آب به دست کسی می دهی این فرصت نیکی کردن، رزق است!
عقل معاش یک رزق مهم و یک نوع برکت است ؛ چه بسیار انسانهایی هستند که پول به دستشان میاید و نمیدانند چطور زندگی کنند .
اگر خوب زندگی کردی ؛ یعنی رزق توزیاد است .
یکباره یاد کسی می اُفتی که مدت هاست از او بی خبری و دلتنگش می شوی و میتوانی جویای حالش شوی، این رزق است!
رزق واقعی این است...!
رزق خوبی ها؛
نه ماشین، نه درآمد، این ها رزق مال است که خداوند به همه ی بندگانش کم و بیش می دهد؛اما رزق خوبی ها را فقط به دوستدارانش میدهد.

مهربانی صفت بارز عشاق خداست یادمان باشد از این گنج ابایی نکنیم

رها


وقتی تلاش میکنی همه چیز را
کنترل کنی از هیچ چیز لذت نمی بری
آرام باش
نفس بکش
رها کن
و فقط در لحظه زندگی کن ...

تجربه


در هر سنی که هستی ،
روزهایی بی نظیر را تجربه می کنی ،
چرا که مثل روزهای دیگر،
فقط یکبار تکرار خواهد شد …
هر روز از عمر تو زیباست ،
و لذتهای خودش را دارد …
به شرط آنکه زندگی کردن را بلد باشی …

ب دنبال خدا


به دنبال خدا نگرد
خدا در بیابان های خالی از انسان نیست
خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست
خدا در مسیری که به تنهایی آن را سپری می کنی نیست
خدا آن جا نیست
به دنبالش نگرد.

خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد.
خدا آن جاست.

خدا در دستی است که به یاری می گیری.
در قلبی است که شاد می کنی.
در لبخندی است که به لب می نشانی.

خدا در دیر و بتکده و مسجد نیست
لابلای کتاب های کهنه نیست
این قدر نگرد.

خدا در عطر خوش نان است.
آن جاست که زندگی می کنی و زندگی می بخشی.
خدا در جشن و سروریست که به پا می کنی.
آن جاست که عهد می بندی و عمل می کنی.

خدا را در کوچه پس کوچه های درویشی و دوری از انسان ها نگرد،
آن جا نیست.

او جایی است که همه شادند،
جایی است که قلب های شکسته ای نمانده.

خدا نزدیک تر از آنست که فکر می کنیم.
در فاصله نفس های من و توست که به هم آمیخته.
در قلبیست که برای تو می تپد.
در میان گرمای دستان ماست که به هم پیچیده.

خدا اینجاست دوستان مهربان من.
اینجا...

آتش پنهان


گرمی آتش خورشید فسرد
مهرگان زد به جهان رنگ دگر
پنجه خسته این چنگی پیر
ره دیگر زد و آهنگ دگر
زندگی مرده به بیراه زمان
کرده افسانه هستی کوتاه
جز به افسوس نمی خندد مهر
جز به اندوه نمی تابد ماه
باز در دیده غمگین سحر
روح بیمار طبیعت پیداست
باز در سردی لبخند غروب
رازها خفته ز نکامی هاست
شاخه ها مضطرب از جنبش باد
در هم آویخته می پرهیزند
برگها سوخته از بوسه مرگ
تک تک از شاخه فرو میریزند
می کند باد خزانی خاموش
شعله سرکش تابستان را
دست مرگ است و ز پا ننشیند
تا به یغما نبرد بستان را
دلم از نام خزان می لرزد
زانکه من زاده تابستانم
شعر من آتش پنهان من است
روز و شب شعله کشد در جانم
می رسد سردی پاییز حیات
تاب این سیل بلاخیز نیست
غنچه ام نشکفته به کام
طاقت سیلی پاییزم نیست

نغمه ها


دل از سنگ باید که از درد عشق
ننالد خدایا دلم سنگ نیست
مرا عشق او چنگ اندوه ساخت
که جز غم در این چنگ آهنگ نیست
به لب جز سرود امیدم نبود
مرا بانگ این چنگ خاموش کرد
چنان دل به آهنگ او خو گرفت
که آهنگ خود را فراموش کرد
نمی دانم این چنگی سرونوشت
چه می خواهد از جان فرسوده ام
کجا می کشانندم این نغمه ها
که یکدم نخواهند آسوده ام
دل از این جهان بر گرفتم دریغ
هنوزم به جان آتش عشق اوست
در این واپسین لحظه زندگی
هنوزم در این سینه یک آرزوست
دلم کرده امشب هوای شراب
شرابی که از جان برآرد خروش
شرابی که بینم در آن رقص مرگ
شرابی که هرگز نیابم بهوش
مگر وارهم از غم عشق او
مگر نشنوم بانگ این چنگ را
همه زندگی نغمه ماتم است
نمی خواهم این ناخوش آهنگ را

گناه دریا


چه صدف ها که به دریای وجود

سینه هاشان ز گهر خالی بود

ننگ نشناخته از بی هنری

شرم نکرده از این بی گهری

سوی هر درگهشان روی نیاز

همه جا سینه گشایند به ناز

زندگی دشمن دیرینه من

چنگ انداخته در سینه من

روز و شب با من دارد سر جنگ

هر نفس از صدف سینه تنگ

دامن افشان گهر آورده به چنگ

وان گهرها ... همه کوبیده به سنگ

هوای حوا

می خواهم دیوانگی کنم !
می خواهم بدوم، بخندم ...
با خودم حرف بزنم
حتی اگر هزار چشم از پشت شیشه های کدر
و پنجره های دو جداره زل بزنند به من !
می خواهم دیوانگی کنم
از تمام خط کشی ها بگذرم
و پشت هیچ علامتی نایستم
و ایستاده با چشم های باز خواب ببینم
یادم باشد این بار اگر سیبی از شاخه افتاد
پیش از آن که مقهور نیوتن شود گازش بزنم !
می خواهم عاشقی کنم ...
هوای حوا

اولین واخرین



خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش
مانیم که یا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم
هر پسین
این روشنای خاطر آشوب در افق های تاریک دوردست
نگاه
ساده فریب کیست که همراه با زمین
مرا به طلوعی دوباره می کشاند ؟
ای راز
ای رمز
ای همه روزهای عمر مرا اولین و آخرین

بیکرانه



در انتهای هر سفر
در آیینه
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زیمن
پایوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه به حز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ‚ کجا
ندیده ای مرا ؟

گهواره



در گهواره از گریه تاسه می رود
کودک کر و لالی که منم
هراسان از حقایقی که چون باریکه ای از نور
از سطح پهن پیشانیم می گذرد
خواهران و برادران
نعمت اندوه و رنج را
شکر گذار باشید
همیشه فاصله تان را با خوشبختی حفظ کنید
پنج یا شش ماه
خوشبختی جز رضایت نیست
به آشیانه با دست پر بر می گردد پرستوی مادر
گمشده در قندیل های ایوان خانه ای که سالهاست
از یاد رفته است
خوشا به حالتان که می توانید گریه کنید بخندید
همین است
برای زندگی بیهوده دنبال معنای دیگری نگردید
برای حفظ رضایت
نعمت انتظار و تلاش را شکرگزار باشید
پرستوهای مادر قادر به شکارش بچه هاشان نیستند

آزادی

آه اگر آزادی سرودی می خواند

کوچک

همچون گلوگاه پرنده ای

هیچ کجا دیواری فرو ریخته برجای نمی ماند

سالیان بسیاری نمی بایست

دریافتی را

که هر ویرانه نشان از غیاب انسانی است ...

پرواز

به پرواز
شک کرده بودم

به هنگامی که شانه هایم

از توان سنگین بال

خمیده بود...

تنها

مردی که تنها به راه میرود با خود میگوید
در کوچه میبارد و گرما در خانه نیست
حقیقت از شهر زندگان گریخته است،من با تمامِ حماسه ام به گورستان خواهم رفت
وتنها
چرا که
به راستی، کدامین همسفر میتوان اطمینان داشت؟
و به راستی
آنکه در این راه قدم برمی دارد به همسفری چه حاجت است؟

قلب

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه ای است
و قلب
برای زندگی بس است...

بوی سیگار

بوی سیگار شدیدی آمد...

با خودم میگویم

نکند باز پدر غمگین است؟!؟

نکند باز دلش...؟!؟؟

پله ها را دو به یک طی کردم تا رسیدم بر بام

پدرم را دیدم

زیر آوار غرورش مدفون...

زیر لب زمزمه داشت

که خدا عدل کجاست؟

که چرا مزه فقر وسط سفره ماست؟!؟

و چراها و چراهای دگر...

دل من هم لرزید مثل زانوی پدر

دیدن این صحنه آن چنان دشوار بود
که مرا شاعر کرد...!

فرصت

مرگ را پروای آن نیست

که به انگیزه ای اندیشد

زندگی را فرصتی آن قدر نیست

که در آینه به قدمت خویش بنگرد

و عشق را مجالی نیست

حتی آن قدر که بگوید

برای چه دوستت می دارد