گلوی خشک

خس خس گلوی خشک رودخانه شهر من

مرثیه ی مرگ ماهی های قرمز تنگ بلور نوروز بود

و برگ های زرد و نارنجی درختان بی ریشه

سر مشق اولین روزهای مدرسه من بود

وقتی با برف های پارک آدم برفی می ساختیم

هرگز در اندیشه آب شدن آدمکی به آن بزرگی نبودیم

تنها حقیقت درسهای مدرسه این بود که

"مرد با داس آمد"

سنگفرش

یاران ناشناخته ام

چون اختران سوخته

چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد

که گفتی

دیگر، زمین، همیشه، شبی بی ستاره ماند.

آنگاه، من، که بودم

جغد سکوت لانه تاریک درد خویش،

چنگ زهم گسیخته زه را

یک سو نهادم

فانوس بر گرفته به معبر در آمدم

گشتم میان کوچه مردم

این بانگ با لبم شررافشان:

آهای !

از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید!

خون را به سنگفرش ببینید! ...

این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش

کاینگونه می تپد دل خورشید

در قطره های آن ...

زخم

تو را از دست دادم، آی آدم‌های بعد از تو!
چه کوچک می‌نماید پیش تو غم‌های بعد از تو

تورا از دست دادم، تو چه خواهی کرد بعد از من؟
چه خواهم کرد بی تو با چه خواهم‌های بعد از تو؟

تو را از دست ... ؛ دادم از همین زخم است، می‌بینی؟
دهانش را نمی‌بندند مرهم‌های بعد از تو

«تو را از یاد خواهم برد کم‌کم» بارها گفتم
به خود کی می‌رسم اما به کم‌کم‌های بعد از تو؟

بیا، برگرد، با هم گاه... با هم راه... با هم...، آه!
مرا دور از تو خواهد کشت «با هم»های بعد از تو

نامه رسان

تا باد میان من و تو نامه ‌رسان است
موی من و آرامش تو در نوسان است

دستی که مرا از تو جدا کرد نفهمید
دعوا نمک زندگی هم‌قفسان است

هرچند که هر شاخه‌ گلی رنگی و بویی…
اما دَلگی خاصیت بوالهوسان است

بگذار که اوقات تو را تلخ کنم گاه
شیرینی بسیار، خوراک مگسان است

هر روز زمین شاهد توفان مهیبی ست
تا باد میان من و تو نامه ‌رسان است

دنیا که به کام من و تو نیست، نبوده‌است
بگذار ندانیم به کام چه کسان است!

احساس



در سایه ی مرطوب چرکین سیاه من
در این شب بی مرز
مردی ست زندانی
نوری ست سرگردان
در مرگ من آن سایه در خود رنگ می بازد
هر سایه موجودی ست
کز نور در خود نطفه می سازد
آنگاه می میرد
من دیده ام
مردی که روزی سایه اش درپیش پایش مرد
نور پلیدی سایه اش را خورد
در روح من تصویر کم رنگی
پیدا و پنهان می شود هر دم چون سایه ای بیمار
در آب های تار
تصویر می خواند
من مردگان را دوست می دارم
آنها نمی میرند هرگز ، چون
از همدگر بیگانه می باشند
سرگشتگان
بی سایه می باشند
در این شب بی مرز
در این شب لبریز از اندوه
باران نرمی شیشه را می شوید ، آرام
تک سایه ای حیران و سرگردان
پاشیده بر دیوار
دیوار می ریزد فرو آوار
آوار
احساس من ، احساس بیمار

تماشا



می رویید. در جنگل ، خاموشی رویا بود.
شبنم بر جا بود.
درها باز، چشم تماشا باز، چشم تماشاتر، و خدا در هر ... آیا بود؟
خورشیدی در هر مشت: بام نگه بالا بود.
می بویید. گل وا بود؟ بوییدن بی ما بود: زیبا بود.
تنهایی ، تنها بود.
نا پیدا، پیدا بود.
او آنجا، آنجا بود.

گزار



باز آمدم از چشمه خواب ، کوزه تر در دستم.
مرغانی می خواندند. نیلوفر وا می شد. کوزه تر بشکستم،
در بستم
و در ایوان تماشای تو بنشستم.

و چه تنها



ای درخور اوج ! آواز تو در کوه سحر، و گیاهی به نماز.
غم ها را گل کردم، پل زدم از خود تا صخره دوست.
من هستم، و سفالینه تاریکی ، و تراویدن راز ازلی.
سر بر سنگ ، و هوایی که خنک، و چناری که به فکر، و روانی که پر از ریزش دوست.
خوابم چه سبک، ابر نیایش چه بلند، و چه زیبا بوته زیست، و چه تنها من !
تنها من ، و سر انگشتم در چشمه یاد ، و و کبوترها لب آب.
هم خنده موج، هم تن زنبوری بر سبزه مرگ ، و شکوهی در پنجه باد.
من از تو پرم ، ای روزنه باغ هم آهنگی کاج و من و ترس !
هنگام من است ، ای در به فراز، آی جاده به نیلوفر خاموش پیام!

آسیاب دلبستگی

آدم ها که آمدند
دلبسته شان که شدی
عزم رفتن که کردند
از تقلاهایت که خسته شدی؛
گوشه ای مات و تنها
درگیر فکر و سوال میشوی...
دلتنگی دیوار می شود
بیقراری بر سرت آوار می شود...
آغشته حماقت های مکرر که شدی
با تلخی و یاس که از آنها بیرون آمدی؛
نگو حقارت بوده و اشتباه
بگو تجربه بوده و باید...
زمانی طولانی که گذشت
آب از آسیابِ دلبستگی ات که افتاد
میرسی به اینکه آدمِ رفته فقط برای درس شدن آمده بوده و بس؛
وگرنه ماندنی برای ماندن چنگ می اندازد به هر بهانه ای...
کم کم که منطق جای احساست نشست،
دلایل مُحکمَت برای نفرت و بغض رنگ می بازد...
درس هایت را که مرور می کنی،
چرخش عادلانه روزگار را هم که چاشنی اش می کنی،
شاید بخشیدی آدمِ رفته را

چشمان ستاره

ir.sbp.blogger

چشمانم در آسمان

به جستجوی آخرین ستاره ی شب است

و می روم به اوج ، کنار او

ستاره ای که در سپهر آرزو

یگانه تقدیر من است

کوچه پس کوچه ها

خسته شدم از کوچه و پس کوچه‌ها، همش کوچه، هی می‌دوم، هر دفعه دنبال کسی، دنبال چیزی، این گمشده‌های من، انگار تمامی ندارند، گمشده هم نباشد دنبال خودم می‌گردم، خودم هم که نباشم باز می دوم...
کوچه‌های بن بست، مارپیچ‌هایی که همیشه آخرش به هیچ کجایی ختم نمی‌شود
همین دیشب آنقدر دویدم که، اشکم درآمد، کوچه‌ها تنگ و گشاد می‌شدند، باریک باریک یا پهن پهن، هوا تاریک می‌شد و بعد از چند لحظه روشن، سرد بود و بعد اصلن دمای هوا را حس نمی‌کردم، کف زمین زیر پاهایم، یخ بسته بود، زمستان بود اما باز هم چند لحظه... بعد هیچی نبود.
توی یکی از پیچ‌ها تازه یادم افتاد باید کسی را پیدا کنم و چیزی به او بگویم همین باعث شد که با اطمینان بدوم، ترس تمام وجودم را گرفته‌ بود، ترس را خیلی کم احساس کرده‌ام ولی در آن لحظه از ماندن در کوچه‌ها ترسیدم.
بالاخره انتهای کوچه‌ای، به جایی شبیه پارک یا شاید فضایی که قبلن پارک بوده رسیدم، سنگی و سرد با هوای مه گرفته، باران، باران هم می‌بارید، چرا من خیس نبودم؟ انتهای کوچه ایستاده بودم وقتی متوجه شدم که خیس نشده‌ام برگشتم بالای سرم را نگاه کردم، کوچه‌ها، سقف داشتند...
پایم را که در آن جا گذاشتم، خیس آب شدم، جایی که ایستاده‌ بودم بلند تر از جاهای دیگربود و روبرویم پله‌های پهنی بود که پایین می‌رفت، زنی با لباس سیاه و صورت پوشیده با چتری سیاه، با عجله داشت از پله‌ها می‌آمد بالا، به طرف جایی که ایستاده بودم، مردی با لباس سیاه و صورتی پوشیده چند پله جلوتر از زن و با عجله می‌آمد، زن وقتی به او رسید چترش را بست و با زور به دست مرد داد و رفت.
مرد لحظه‌ای مکث کرد و بعد چتر را بالای سرش گرفت و راه افتاد...
و من دیدم که زن کمی جلوتر از مرد و بدون چتر داشت می‌رفت و مرد پشت سر او با چتر.
آنها رفتند و من مثل آدمهایی که گیج شده باشند از پله‌ها پایین رفتم...
کف زمین پر از آب بود و کمی گل‌آلود، توجهی نکردم و باز دویدم، سر چهارراهی رسیدم و باز مستقیم رفتم، انگار که کسی را دیده باشم هی صدایش می‌زدم که بایستد ولی نه کسی بود و نه صدایی، زانو زدم روی زمین و خیره شدم به باران...

طلوع گل سرخ



یادم نیست

طلوع اوّلین گل سرخ بود

یا غروب آخرین نرگس زرد ؟!

که پروانه ها

تو را در من سرودند

یادم نیست

اوّلین شعرم را برای تو

که باران کجا می خواند

و پنجره ها فهمیدند

یادم نیست

کدام شب بو

از خواب عطر تو پرید

که سیب ها دانستند

یادم نیست

با جنون کدامین بید

نیمکت ها را برای تو چیدند

یادم نیست

من تو را کی دیده ام

در ملاقات های شکسته

که من همیشه بوده ام

و تو همیشه نیامدی

یادم نیست

ای عشق ناشناس

کدام گریه تو را

رو به روی من نشاند

که دست هیچ خیالی

جرأت نمی کند

ازگونه های عاشقم

تو را پاک کند

و می اندیشم

از کِی تو را خواسته ام ؟!

و من یادم نیست

خیس زیر باران

ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﺭﻓﺘﻦ...

ﻭ ﺧﯿﺲ ﺷﺪﻥ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻫﺎﯼ ﭘﺎﯾﯿﺰﯼ

ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺑﻮﯼ ﻣﺴﺖ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺧﺎﮎ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎ

ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻏﺮﻭﺏ ﻫﺎﯼ ﻧﺎﺭﻧﺠﯽ ﻭ ﺩﻟﮕﯿﺮﺵ

ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺷﺐ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺩ ﻭ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺍﺵ

ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻭ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻫﺎﯼ ﭘﺎﯾﯿﺰﯼ ﺍﻡ

ﺑﺨﺎﻃﺮ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﻭﯼ ﻫﺎﯼ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺍﻡ

ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺑﻐﺾ ﻫﺎﯼ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ

ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﺻﺪﺍﯾﻢ...

ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺗﻮﻟﺪﺕ

ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺗﻮ

ﻭ ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ..
..
ﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﯽ ﻭ ﻧﻪ ﺍﻧﺪﻭﻩ


ﻭ ﻧﻪ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﻦ ﺁﺑﺎﺩﯼ


ﺑﻪ ﺣﺒﺎﺏ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻟﺐ ﯾﮏ ﺭﻭﺩ ﻗﺴﻢ


ﻭ ﺑﻪ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﺷﺎﺩﯼ ﮐﻪ ﮔﺬﺷﺖ


ﻏﺼﻪ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ...


ﺁﻧﭽﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﯼ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ


ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎ ﻋﺮﯾﺎﻧﻨﺪ
ﮐـﻨـﺎﺭ ﺁﺷـﯿﺎﻧﻪ ﯼ ﺗـﻮ ﻣـﻦ ﺁﺷـﯿـﺎﻧـﻪ ﻣـﯿـﮑﻨﻢ


ﻓﻀﺎﯼ ﺁﺷﯿﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﭘﺮﺍﺯ ﺗﺮﺍﻧﻪ ﻣﯿﮑﻨﻢ


ﮐﺴﯽ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﭼﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﯼ


ﻭﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻣﯿﮑﻨﻢ...
..
ﺑﻤﺎﻥ ﺍﯼ ﻓﺼﻞ ﻧﺎﺗﻤﺎﻡ
ﺑﺎﻣﻦ ﮐﻪ ﺭﯾﺸﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﺩﮐﯿﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﺑﺎﻣﻦ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎﺗﻮ ﻋـــﺎﺷــﻘــــﻢ
ﺑﯿﺮﻧﮓ ﺑﻤﺎﻥ
ﺑﻤﺎﻥ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﻧﮕﻮﯾﻨﺪ
ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﻋـــﺎﺷـــﻖ ﺷﺪﯼ...
..
ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﮕﻮﯾـﯿـﺪ ﺩﻭﺳـﺘـﺶ ﺩﺍﺭﻣـ

ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮐـﻪ ﮔـﻞ ﻫﻤـﯿﺸـﻪ ﺑـﻬـﺎﺭ ﻣﻨـ ﺍﺳﺖ

ﺑﻪ ﺍﻭ ﮐـﻪ ﻗـﺸـﻨﮕﺘـﺮﯾﻦ ﺑﻬـﺎﻧـﻪ

ﺑـﺮﺍﯼ ﺑـﻮﺩﻥ ﻣـﻦ ﺍﺳـﺖ

ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮐـﻪ ﻋـﺸـﻖ ﺟـﺎﻭﺩﺍﻧـﻪ ﻣـﻦ ﺍﺳـﺖ

بغض

چقدر امروز من شکسته ام... می خوام از دست تو بگریم تا برسم به اوج ابرا... دیگه حتی چشمامم کم آوردن توی این هجوم اشکا...
می دونی؟! راحته مردن... اما وقتی موندی دیگه تو باید بجنگی...
چرا حتی لحظه ها سنگین شدن.؟! همون دقایقی که با تو حتی یه لحظه هم نبودن.
سینه ی سنگین و پر غصه ی من... پر بغضه... تو کجا و دستای خالی و سرد من کجا..؟!
هی ! بیا ! کوچه ی این دل تنگه اما خالی از صدای پات..سرده اما منتظر برای هرم گرمای نفسهات.
کاش می شد فقط خوبی ها و لحظه های خوب و پرخاطره با تو بمونه تو خاطرم.
اگه کوچت بی صدا بود... ولی تا دلت بخواد گریه های من پر فریاد بود و هق هق. من تنها من خسته... هر چی باشم عاشق تو... قلبمو با هر دو دستم می ذارم سر راهت.
یه روزی شاید بمونی با دلم. تا از همه خستگی هام هیچی نمونه، بدم به باد و بزنم فریاد.
شاید که تو تا همیشه باشی پیشم.
من تنها، من خسته، پر دردم، پر غصه.
می دونم که تو می تونی و فقط خودت می تونی دستامو تو دست بگیری ببری تا اوج ابرا.

رسم عاشقی

دل سوختن؟ رسم عاشقی این نیست که تک و تنها بسوزی و دیگر نمانی، ... کاش می دانستیم که زودتر از ما، عشق ماست که برای دوری ما می سوزد و می سازد... کاش می فهمیدیم که قدر بودن، قدر عاشقی، قدر عشق چیست و چقدر است، کاش بیراه نمی رفتیم و می ماندیم چون روز اول، عاشق، عاشق، ...

بازی با کلمات قشنگ است، بازیگری حرفه ای می خواهد، اما، قسم ، که حقیقت عشق، وجود هرگونه بازی و بازیسازی را بی نیاز از دروغ و نیرنگ می سازد...

نمی دانم! بلد نیستم! من نمی دانم دل سوختن برای چیست؟ مرا سوختنی نباشد جز برای عشقم، برای او، برای بودن با او و دور ماندن از او، می سوزم، آری، اما نه به درد این بازیگر قهار و خوشرنگ زندگی، نه به سختی و دل تنگی نمادین این دنیای پوشالی...

آری می سوزم، از درد دور بودن و عاشقی، از غم اشک و سردی، می سوزم، اما نمی دانم چرا؟ ... خودی برایم دیگر نمانده است، نمی خواهم، خودی را که ز عشقم دور می سازد نمی خواهم، می سوزانمش، آری، می سوزانمش هر دل و هر نگاهی که مرا دور سازد از عشقم،

و می بوسم، می بویم، می جویم دلی را، دستی را، سخنی را، نگاهی را، هر نسیم و بادی را که وجودم را به او و عشقم نزدیک سازد،

من بنده عشقم، بنده عاشقی...

گل رز قرمز

من و گل رز قرمزی که توی حصار شیشه ای محبوس شده بود . روبروی هم . با یک خروار دلیل برای شادیهای مشترک و یک کمی غصه برای همدردی . گل رز قشنگم تو منو یاد کسی که تورو بمن هدیه کرد می ندازی .ولی من . نمی خواهی بگی که من تورو یاد اون کسی می ندازم که تو رو توی اون شیشه ی کذایی کرده . اگه بخواهی ،یکروز زندان شیشه ایتو می شکنم و میارمت بیرون . ولی. ولی اونوقت می میری .آخه بیرون ، توی دنیای ما هوا خیلی سرده .می دونی سرد چیه؟ گلها تحملشو ندارن . من نمی خوام حصارتو بشکنم که بعدش ببینم که توی دنیای سنگی ما قلبت شکسته شده یا توی این سرمای قلب آدمها قلب کوچولوی سرخت یخ زده باشه . ولی من مواظبت هستم . من دوستتم .ولی .می دونی چیه؟ می ترسم تو معنی دوستیو نفهمی . آخه هر چی باشه تو یک گل پارچه ای هستی . یک گل مصنوعی با یک دنیای مصنوعی . تو دوست من هستی؟ یعنی قلبت هم پارچه ایه؟

سلامتی

ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺩﻭﺗﺎ ﺍﺷﮏ...
ﯾﮑﯽ ﺍﺷﮑﯽ ﮐﻪ ﻋﺮﻭﺱ ﻭﺳﻂ ﺭﻗﺺ ﺭﯾﺨﺖ
ﻭ ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻦ ﺍﺷﮏ ﺷﻮﻗﻪ ...
ﯾﮑﯽ ﺍﺷﮑﯽ ﮐﻪ ﺩﻩ ﻣﺘﺮ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﺗﺮ
ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﺟﻮﻭﻧﯽ ﺳﺮﺍﺯﯾﺮ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ
ﺑﻪ ﻋﺮﻭﺱ ﻗﺼﻪ ﻫﺎﺵ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ
ﮐﻪ ﻭﺍﺳﻪ ﺑﯽ ﭘﻮﻟﯽ ﻧﺘﻮﻧﺴﺖ ﺑﻬﺶ ﺑﺮﺳﻪ..
..
ﯾﮏ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺖ ...
ﺩﻟﺖ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺍﺯ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺗﺮﯾﻦ ﺁﺩﻣﻬﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ!
ﻫﻤﺎﻥ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﻧﯿﺎ ﻫﻢ ﻋﻮﺿﺸﺎﻥ ﻧﻤﯿﮑﻨﯽ!
ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ ﺑﻔﻬﻤﯽ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﯾﻦ ﮐﺴﺎﻧﺖ ﻣﯽ ﺭﻧﺠﺎﻧﻨﺪ ﺗﻮ ﺭﺍ!
ﻫﻤﺎﻥ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﻡ ﺍﺯ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﻣﯽ ﺯﻧﻨﺪ!
ﯾﮏ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﻣﯿﻔﻬﻤﯽ ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺁﺷﻨﺎ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺍﯼ...!
..
ﻳﻌﻨﻲ ﻣﻴﺸﻪ
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺗـــــــﻮ ﺁﻏﻮﺵ ﺗـــــــﻮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺑﺸﻢ ؟؟
ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺍﺑﺎﻟــــــــﻮ ﻧﮕﺎﺕ ﮐﻨـــــﻢ
ﺑﺒﯿﻨــــــﻢ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿــــﺪﯼ ﺩﺍﺭﯼ ﻣﻨﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿـــﮑﻨﯽ ..
ﺍﻭﻟــــﺶ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﺸــــﻪ ..
ﻓﮑﺮ ﮐﻨـﻢ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺍﺑـــﻢ ..
ﻫﯽ ﭼﺸﻤﺎﻣــــﻮ ﺑﻤﺎﻟﻤـــــﻮ ﺑﺎﺯ ﻭ ﺑﺴﺘـــﻪ ﮐﻨـــﻢ ..
ﺑﻌﺪ ﺑﺒﯿﻨــــﻢ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﻬﻢ ﻟﺒﺨﻨـــﺪ ﻣﯿﺰﻧــــﯽ ..
ﺑﻌﺪ ﺑﮕــــﯽ :
ﺻﺒــــــﺢ ﺑﺨﯿﺮﻋﺮﻭﺱ ﺧﺎﻧــــﻮﻡ ﺧﻮﺷﮕـــﻞ ﻣﻦ...
ﺩﯾـــﺪﯼ ﺁﺧﺮ ﺳﺮ ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺩﻡ ﺷـــﺪﯼ ..
ﻣﻨـــﻢ ﻣﺤﮑﻢ ﺑﻐﻠــﺖ ﮐـــﻨﻢ ﻭ ﺑﮕــــﻢ :
ﻋﺎﺷـــﻘﺘــﻢ ﺷﻮﻫـــــﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨــــﯽ ﻣﻦ
ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯿﺸـــــــﻪ ؟؟
..
ﯾﮑﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎﺷﺪ ý
ﻫﻤﺎﻧﮑﻪ ﻭﻗﺖ ﺩﺭﺩ ﻫﻤﺪﺭﺩﺕ ﺷﻮﺩ
ﺻﻮﺭﺕ ﺑﻪ ﻋﺮﻕ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﺯﺩﺭﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﻪ ﺯﻧﺪ
ﻭﺗﻮ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺭﺩﺕ ﺭﺍ ﺩﺭﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻔﺸﺎﺭﯼ ý
ﻭﺍﻭ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺴﮑﯿﻨﺖ ﺁﻏﻮﺷﺶ ﺭﺍ ﺗﻨﮓ ﺗﺮﮐﻨﺪ ý
ﯾﮑﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎﺷﺪ ý
ﻫﻤﺎﻧﮑﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺨﺎﻃﺮﺣﻀﻮﺭﺵ ﺗﺸﮑﺮﻣﯿﮑﻨﯽý
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﻧﺎﻥ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺩﺭﻫﻤﻪ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺑﺎ ﺗﻮﺍﻡ
ﻭﺗﻮ ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﻧﻪ ﺍﺯﻋﺸﻘﺖ ﮐﻪ ﺍﺯﺧﺪﺍﯾﺶ ﺗﺸﮑﺮﻣﯿﮑﻨﯽ
..
ﺩﺳﺘﻬــﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻤﺘﺮ ﺑﮕﻴـﺮ

ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﻧﻤﻴﺨﻮﺍﻫــﻢ

ﺗﻮﺭﺍ...♥♥

ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺑﺴﭙﺎﺭﻡ...
..
ﭘﺴﺮﺟﻮﻥ!
ﺩﺧﺘﺮ ﻭَﺭَﻕ ﻧﯿﺴﺖ ﺑُﺮِﺵ ﺑﺰﻧﯽ !
ﺳﻮﺯﻥ ﭘﺮﮔﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ ﺩﻭﺭِﺵ ﺑﺰﻧﯽ !
ﻧﻮﮐﺮﺕ ﻧﯿﺴﺖ ﺳﺮﺵ ﻏـُﺮ ﺑﺰﻧﯽ !
ﻋﺎﺑﺮ ﺑﺎﻧﮑِﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﻭﺍﺳَﺶ ﻫِﯽ ﮐﻨﺘﻮﺭ ﺑﺰﻧﯽ!
ﺩﺧﺘﺮ ﺟُﻮﻧﻪ ، ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺶ ﺑﺎﺱ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﮐﻨﯽ !
ﺁﺯﺍﺩﻩ ، ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﺭﺍﻣِﺶ ﮐﻨﯽ !
ﺣَﺮﻓِﺶ ﺣَﺮﻓﻪ ، ﻧﺒﺎﺱ ﺍﻣﺘﺤﺎﻧِﺶ ﮐﻨﯽ !
ﺍﮔﻪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻪ ﺳﻌﯽ ﻧﮑﻦ ، ﺗﻮ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﺁﺭﻭﻣِﺶ ﮐﻨﯽ !
ﺩَﺭ ِﻗﻠﺒﺶ ﮐﻪ ﺭﻭﺕ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ ، ﻋﻤﺮﺍ ﺑﺘﻮﻧﯽ ﺑﺎﺯﺵ ﮐﻨﯽ !
ﺑﯿﺨﻮﺩﯾَﻢ ﺯﻭﺭ ﻧﺰﻥ ، ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﺎ ﻋﺠﯿﺠﻤﺎﺕ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﮐﻨﯽ !
ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ..ﺩﺧﺘﺮ♥ ﺟُﻮﻧﻪ!♥.♥
..
ﻳﺎﺩﻣــــــــــــــﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﻛﻪ ﻗﺼﻪ ﻱ ﻛﻮﺩﻛﺎﻧﻤﺎﻥ ﺭﺍ
ﺑﺎ ﻳﻜﻲ ﺑﻮﺩ ﻳﻜﻲ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﻏﺎﺯ ﻧﻜﻨﻴﻢ
ﺍﺯ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﻬﺎ ﺑﻴﺎﻣﻮﺯﻳﻢ
ﺍﮔﺮ ﻳﻜﻲ ﻧﺒﺎﺷﺪ
ﺩﻳﮕﺮﻱ ﻫﻢ ﻧﻴﺴــــــــــــــــــــﺖ

بخاطر تو

ﺍﮔﻪ ﮐﺴــــﮯ ﻫﺴـــﺖ ﮐﻪ ﺧﯿﻠــــﮯ ﺩﻭﺳﺘــــﺶ ﺩﺍﺭﮮ...

ﺍﮔﻪ ﺍﻃﻤﯿﻨـــــﺎﻥ ﺩﺍﺭﮮ ﺍﻭﻧــــﻢ ﺗــــﻮ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺘـــــﺖ ﺩﺍﺭﻩ...

ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺷﺶ ﺑﮕﯿﺮ ﻭ ﻫﯿﭻ ﻭﻗـــﺖ ﺗﺮﮐـــﺶ ﻧﮑﻦ ،
ﺣﺘــــﮯ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺣﺮﻑ ﺁﺩﻣﻬــــﺎﮮ ﺍﻃﺮﺍﻓــــﺖ ......

ﺍﯾــــﻦ ﺟﻬﺎﻥ ﭘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﮯ ﮐــﻪ
ﭼﺸـــﻢ ﺩﯾـــﺪﻥ ﻋﺸــــﻖ ﺭﻭ ﻧــــﺪﺍﺭﻥ ...
..
ﻫــﺮ ﻗﺪﺭ ﻫـــــﻢ ﮐـــﻪ ﻣﺤﮑــــﻢ ﺑﺎﺷــــﻲ
ﻳـــﮏ ﻟﺒﺨﻨـــــﺪ ﻳـــﮏ ﻧﮕــــــــﺎﻩ ﻳـﮏ ﻋﻄﺮ ﺁﺷﻨـﺎ
ﻳــﮏ ﺻــــــــﺪﺍ ﻳــﮏ ﻳـــــــــــﺎﺩ
ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺍﻏﻮﻧـــﺖ ﻣﻲ ﮐــــﻨﺪ ﻫــﺮ ﻗﺪﺭ ﻫـــــﻢ ﮐـــﻪ ﻣﺤﮑــــﻢ ﺑﺎﺷــــﻲ.
..
ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﯾﻌﻨﯽ..
ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﯾﻌﻨﯽ: ﺷﺐ ﻫﺎﯼ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺗﻮ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺻﺪ ﻫﺎ ﺑﺎﺭ ﯾﮏ ﺁﻫﻨﮓ ﺭﺍ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩﻡ
ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﯾﻌﻨﯽ: ﻣﺮﻭﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﯽ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺑﺎﻫﻢ ﺳﺎﺧﺘﯿﻤﺸﻮﻥ
ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﯾﻌﻨﯽ: ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯼ ﺯﯾﺮ ﺩﻭﺵ ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡ
ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﯾﻌﻨﯽ: ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﯼ ﮐﻪ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺗﻦ ﺗﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ
ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﯾﻌﻨﯽ :ﻫﺠﻮﻡ ﻧﺎﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﻏﻢ ﺩﺭ ﻋﺼﺮ ﺟﻤﻌﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺘﯽ
ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﯾﻌﻨﯽ: ﻣﻦ ﻭ ﺩﻩ ﻫﺎﺍ ﺁﻟﺒﻮﻡ ﻋﮑﺲ
ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﯾﻌﻨﯽ: ﺩﯾﺪﻦ ﯾﮑﯽ ﺷﺒﯿﻪ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ
ﻭ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭ ﺑﻮﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻧﺒﻮﺩﯼ ﮐﻪ
ﺍﺷﮑﺎﻣﻮ ﭘﺎﮎ ﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﮕﯽ: ﻣﻨﮑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﻧﺮﻓﺘﻢ...♥♥♥!
..
ﻣﺮﺩ ﺑﻮﺩﻥ...... ﺑﺎ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺑﻮﺩﻥ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﻩ

ﻣﺮﺩﺑﻮﺩﻥ.......ﺑﺎﻣﺎﻧﻜﻦ ﺑﻮﺩﻥ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﻩ

ﻣﺮﺩﺑﻮﺩﻥ.......ﺑﺎﭘﻮﻝ ﺑﺎﺑﺎ ﭘﺰ ﺩﺍﺩﻥ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﻩ

ﻣﺮﺩﺑﻮﺩﻥ.....ﺑﺎﺍﻟﻜﻲ ﺧﺎﻟﻲ ﺑﺴﺘﻦ ﻭﺩﺭﻭﻍ ﮔﻔﺘﻦ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﻩ

ﻣﺮﺩﺑﻮﺩﻥ....ﻳﻌﻨﻲ ﻭﻗﺘﻲ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻱ ﻗﻮﻟﺖ ﺩﻭﺗﺎﻧﺸﻪ......♥♥♥
..
ﭼﻘﺪﺭ ﺧﻮﺑﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﺑﺎﺷﯽ ،

ﻭﻗﺘﯽ ﺁﺩﻣﺎ ﺣﺮﻓﺘﻮ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﻦ ؛

ﺧــــــــــﺪﺍ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯽ . . .

ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺟﻮﺍﺑﺘﻮ ﺑﺪﻩ ﯾﺎ ﻧﻪ ؛

ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﭘﺸﺘﺖ ﺑﻬﺶ ﮔﺮﻣﻪ ﮐﻪ ﻣﺴﺨﺮﺕ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ،

ﺩﺭﮐﺖ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻩ . .
..
ﺩﻭﺳـــــــﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺑﻪ ﺣــــﺮﻑ...

ﻧﯿـﺴــــﺖ !!

ﺑﻪ ﻭﻗﺘــــﯿﻪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﺕ ﻣﯿﺬﺍﺭﻩ !

ﺑﻪ ﺍﺭﺯﺷﯿﻪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﺕ ﻗﺎﺋﻞ ﻣﯿﺸﻪ !!

ﺑﻪ ﺩﻟﮕﺮﻣﯿﻪ ﮐﻪ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﺪﻩ!

ﺍﻣﺎ ...

ﻭﻗﺘﯽ ﻃﺮﻓﺖ ﻫﻤﺶ ﻧﯿﺴﺖ !!

ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ، ﺗﻮﯼ ﻟﺤﻈﻪ ﻟﺤﻈﻪ

ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ

ﻧﯿﺴﺖ !!

ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ :

ﺟﺎ ﺧﺎﻟﯽ ﻫﺎﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺗﻮ ﭘﺮ ﮐﻨﻨﺪ !

ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ...
.
ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺗــــــــــﻮ,
..
ﻣﻦ ﺩﺧﺘﺮﻡ!
ﻣﻬﺮﯾﻮﻧﻢ
ﺗﺨﺴﻢ
ﻋﺎﺷﻖ ﻻﮐﺎﯼ ﺭﻧﮕﯿﻢ
ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺘﺎ ﺧﻨﮕﻢ
ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺘﺎ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺑﯽ ﻣﺰﻩ ﻣﯿﺰﻧﻢ
ﻋﺎﺷﻖ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﺣﺎﻣﯿﻢ. ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻬﺶ ﺗﮑﯿﻪ ﮐﻨﻢ
ﺍﺷﮑﻢ ﺯﻭﺩ ﺳﺮﺍﺯﯾﺮ ﻣﯿﺸﻪ ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻣﺸﮑﻼﺗﻢ ﺭﻭ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻪ
ﻗﻠﺒﻢ ﺯﻭﺩ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﻣﯿﮑﻨﻪ.ﺯﻭﺩ ﺑﺎﻭﺭ ﻣﯿﮑﻨﻪ.ﺯﻭﺩ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﯿﺸﻪ
ﺭﻭﺣﻢ ﺗﺸﻨﻪ ﯼ ﻣﺤﺒﺘﻪ
ﭘﺲ ﺁﺩﻡ ﺑﺎﺵ
ﻣﻦ ﺩﺧﺘﺮﻡ!
ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺭﻧﮓ ﺻﻮﺭﺗﯿﻪ
ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﻮﻫﺎﻡ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﺎﺷﻪ
ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﯿﺲ.ﺍﺩﮐﻠﻦ ﺗﻠﺦ ﻭ ﺗﻪ ﺭﯾﺶ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺭﻡ
ﻣﻮﺍﻇﺒﻢ ﺑﺎﺵ!
ﻟﻄﻔﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻢ ﻧﮑﻦ. ﻟﻄﯿﻔﻢ.
ﺯﻭﺩ ﻣﯿﺸﮑﻨﻢ.
ﮐﻤﮑﻢ ﮐﻦ.ﺗﮑﯿﻪ ﮔﺎﻫﻢ ﺑﺎﺵ.ﮐﺎﺭﯼ ﻧﮑﻦ ﻣﺜﻞ ﺑﻘﯿﻪ ﺑﺸﻢ

دروغ

ﺍﯾـﻦ ﺭﻭﺯﻫــﺎ..❤..
ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻔﺘــــﻦ ﺭﺍ ﺧــــــﻮﺏ ﯾـﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘــــــــــﻪ ﺍﻡ
ﺣــﺎﻝ ﻣـ ــﻦ ﺧــــــــﻮﺏ ﺍﺳﺖ
ﺧــﻮﺏِ ﺧــﻮﺏ
ﻓﻘـﻂ ﺯﯾــــﺎﺩ ﺗﺎ ﻗﺴﻤﺘــﯽ ﻫــــﻮﺍﯼ ﺩﻟــ ــﻢ ﻃﻮﻓــــﺎﻧﯽ
ﻫﻤــﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﻏﺒـــﺎﺭﻫـﺎﯼ ﺧﺴﺘﮕـــــــــــــﯽ ﺳﺖ
ﻭ ﻓﮑـﺮ ﻣـﯽ ﮐﻨـــﻢ
ﺍﯾـﻦ ﺭﻭﺯﻫـــﺎ...
ﺧــﺪﺍ ﻫـﻢ ﺍﺯ ﺣـــﺮﻑ ﻫـﺎﯼ ﺗﮑـــ ــﺮﺍﺭﯼ ﻣــ ــﻦ ﺧﺴﺘـــﻪ ﺍﺳﺖ
ﭼـﻪ ﺣــﺲ ﻣﺸﺘـﺮﮐـــﯽ ﺩﺍﺭﯾــﻢ ﻣــ ــﻦ ﻭ ﺧـــﺪﺍ
ﺍﻭ...❤
ﺍﺯ ﺣــﺮﻑ ﻫـﺎﯼ ﺗﮑـــ ـــﺮﺍﺭﯼ ﻣــﻦ ﺧﺴﺘـــﻪ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﻣـــﻦ...
ﺍﺯ ﺗﮑـــ ــﺮﺍﺭ ﻏـــــﻢ ﺍﻧﮕﯿــﺰ ﺭﻭﺯﻫــــﺎﯾﻢ
..
❤ﺷﺐ ﻣﻴﺸﻪ
ﻣﻴﺮﻱ ﺑﻲ ﺳﺮﻭ ﺻﺪﺍ ﺭﻭﻱ ﺗﺨﺘﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﻣﻴﻜﺸﻲ
ﺩﻟﺖ ﻭﺍﺳﻪ ﻳﻜﻲ ﺧﻴﻠﻲ ﺗﻨﮕﻪ.❤.ﺷﺎﻳﺪﻡ ﻭﺍﺳﻪ ﺧﻮﺩﺕ
ﺩﻟﺖ ﻣﻴﺨﺎﺩ ﻳﻜﻲ ﺑﺎﺷﻪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺎﺕ ﮔﻮﺵ ﻛﻨﻪ
ﻧﻤﻴﺨﺎﺩ ﭼﻴﺰﻱ ﻫﻢ ﺑﮕﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﻛﻪ ﮔﻮﺵ ﺑﺪﻩ ﻛﺎﻓﻴﻪ
ﮔﻮﺷﻴﺖ ﺭﻭ ﺑﺮ ﻣﻴﺪﺍﺭﻱ ﺑﻬﺶsmsﺑﺪﻱ ﻳﺎﻧﻪ؟
ﻣﻴﺮﺳﻲ ﺑﻪ ﺍﺳﻤﺶ ﺍﺷﻚ ﺗﻮ ﭼﺸﺎﺕ ﺟﻤﻊ ﻣﻴﺸﻪ
ﻭ ﭘﻴﺶ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﻴﮕﻲ:
ﺍﻱ ﻛــــــــــــﺎﺵ ﻛﻨﺎﺭﻡ ﺑﻮﺩﻱ
ﻳﻪ ْﺁﻩ ﺍﺭﻭﻡ ﻣﻴﻜﺸﻲ❤
ﺑﻐﻀﺖ ﺭﻭ ﺗﻮﻱ ﮔﻠﻮﺕ ﺣﺒﺲ ﻣﻴﻜﻨﻲ ﻭ ﻣﻴﮕﻲ ﺑﻲ ﺧﻴﺎﻝ
ﻛﺴﻲ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ﺑﺎﺧﺒﺮ ﻧﻤﻴﺸﻪ ﻛﻪ ﭼﻲ ﺑﻬﺖ ﮔﺬﺷﺘﻪ
ﺻﺒﺢ ﻣﻴﺸﻪ ﻭ ﻣﻴﺨﻨﺪﻱ ﺑﺎﺯ
ﺩﻳﺮﻭﺯﺕ❤ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﻜﺮﺍﺭ ﻣﻴﺸﻪ...
..
ﻓﮑﺮﺷﻮ ﺑﮑﻦ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺣﺮﻑ ﺭﻭ ﮐﯿﺒﻮﺭﺩ ﺑﺎﺷﻪ. . .
ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﻧﺘﻮﻧﯽ ﺍﻭﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ. . .
ﺍﻭﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺍﺭﻭﻣﺖ ﻣﯿﮑﻨﻪ. . .
ﺍﻭﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﺩﻟﺘﻪ ﺭﻭ. . .
ﺗﺎﯾﭙﺶ ﮐﻨﯽ. . .
ﺑﺴﻼﻣﺘﯽ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺩﻟﻤﻮﻥ ﮐﻪ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺍﺯﺵ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺭﻩ.
..
ﺭﻭﺯﻱ ﻣﻴﺮﺳﺪ ﻛﻪ
ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺗﻮ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﻣﻴﺸﻮﻡ
ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯ ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻥ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﺎﺷﺪ
ﻓﻘﻂ ﺑﺎﺷﺪ...!♥.♥
..
=======
ﭼـﻪ ﻗــﺪﺭ ﺯﺑـﺎﻥ ﻧـﻔﻬﻢ ﺍَﻧﺪ ﻣـﻮ ﻫـﺎﯾــَـﻢ ...
ﺩﺳـﺖ ﻫـﺎﯼ ﺗـﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮐــُـﺠﺎ ﺑــﯿﺎﻭﺭﻡ
..
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﻋﺎﺷﻖ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯿﮑﻨﯽ...
ﺩﺭﺑﺮﺍﺑــــﺮﺵ ﻣﺴﺌﻮﻟـــــﯽ...
ﺩﺭﺑﺮﺍﺑــــــﺮﺍﺷﮏ ﻫﺎﯾﺶ...
ﺷﮑﺴﺘﻦ ﻏﺮﻭﺭﺵ...
ﻟــــﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﺩﺭﺗﻨﻬﺎﯾﯽ...
ﻭﺍﮔﺮﯾﺎﺩﺕ ﺑﺮﻭﺩ!!
ﺩﺭﺟﺎﯾـــــﯽ ﺩﯾﮕﺮﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺏ ﯾــﺎﺩﺕ ﺧﻮﺍﻫــﺪﺁﻭﺭﺩ
..

عشقی دیگر

ﻣﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ
ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻭ ﺟﻤﻼﺕ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻣﻌﻨﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﺑﻪ ﺗﻮ ﺭﺑﻄﺸﺎﻥ ﻣﯿﺪﻫﻢ
ﺑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﻫﺎﯾﺖ، ﺳﮑﻮﺗﺖ، ﺣﺘﯽ ﺍﺧﻢ ﻫﺎ، ﺧﻮﺩ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺍﺕ ...
ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﺯ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻟﻤﺲ ﻣﯿﮑﻨﻢ
ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻢ ...
ﻭ ﺳﻬﻤﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ.
ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ، ﺑﺎ ﻋﯿﺎﺭ ﺗﻮ ﺳﻨﺠﯿﺪﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ...
ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ، ﯾﺎ ﻏﻢ ﻫﺎﯼ ﻋﻤﯿﻖ ﻭ ﺷﯿﺮﯾﻦ ...
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ...
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ...
ﻭ ﺍﯾﻦ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﺳﺖ ﺗﻮﺻﯿﻒ ﻧﺎ ﭘﺬﯾﺮ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﻋﺠﯿﺐ ...
ﻫﻤﺎﻥ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ
ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ
ﻧﻔﺴﺶ ﺑﻨﺪ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻭ ﺑﺎﻝ ﺩﺭ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ ...
ﻣﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ...
ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ...
..
ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻪ ﺍﻡ .
ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﻢ .
ﺻﺪﺍﯼ ﻣﻮﺟﻬﺎ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻢ ﻣﯽ ﭘﯿﭽﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺣﺴﺎﺏ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﭼﻨﺪ ﻣﻮﺝ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺎﺣﻞ ﺑﺮﺳﻨﺪ، ﺩﺭﯾﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ؟
2
ﻣﻮﺟﻬﺎ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺷﺘﺎﺏ ﺑﻪ ﺳﺎﺣﻞ ﻣﯽ ﺭﺳﻨﺪ.
ﺳﺮﺍﺳﯿﻤﻪ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﭘﺎﯾﺸﺎﻥ، ﺧﻮﺍﺏ ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺩﺭﯾﺎ ﺭﺍ ﺁﺷﻔﺘﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ.
ﭼﻨﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺳﺎﺣﻞ ﻣﯽ ﺷﺘﺎﺑﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺧﺒﺮ ﻣﻬﻤﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ... ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺎﺣﻞ ﻣﯽ ﺭﺳﻨﺪ؛ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﻨﺪ ﮐﻪ ﺳﺎﺣﻞ ﻧﺸﯿﻨﺎﻥ، ﻣﺪﺗﻬﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﺒﺮ ﺗﻮﻓﺎﻥ ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻧﺪ.
3
ﻭﻗﺘﯽ ﮔﺮﻣﺎ، ﺗﻦ ﺳﺎﺣﻞ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪ، ﺳﺎﺣﻞ، ﭘﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﻓﺮﻭ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻨﮑﺎﯼ ﺩﺭﯾﺎ ﺭﺍ ﺣﺲ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ... ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭﯾﺎ ﺁﺗﺶ ﺑﮕﯿﺮﺩ، ﻫﯿﭻ ﺳﺎﺣﻠﯽ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﺭﯾﺎ ﺭﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﮐﻨﺪ.
4
ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﺩﺭﯾﺎ، ﺣﺎﻝ ﺁﺩﻣﻬﺎﯼ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﺭﺍ ﺑﻬﻢ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ.
ﻣﯽ ﻓﻬﻤﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺯ ﺑﯿﻨﯽ ﻭ ﻧﮕﺎﻫﺸﺎﻥ، ﺟﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻨﻨﺪ، ﺧﺮﻭﺵ ﻭ ﻋﻈﻤﺘﯽ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ.
ﺁﺩﻣﻬﺎﯼ ﻓﺮﻭﺗﻦ، ﺩﺭﯾﺎ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻨﺪ، ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮐﻨﻨﺪ.
5
ﮐﻨﺎﺭ ﺳﺎﺣﻞ ﻗﺪﻡ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻥ، ﺑﻪ ﻣﻮﺟﻬﯽ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ.
ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﮐﺪﺍﻡ ﻣﻮﺝ ﺁﺷﻔﺘﻪ، ﻧﺴﯿﻢ ﺷﺮﺟﯽ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﺮﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪﺵ، ﺑﻪ ﻋﻤﻖ ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺩﻟﺖ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﺮﺩ.
..
ﺧﺪﺍﯾﺎ!
ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺧﺎﻧﻬﯽ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ
ﮐﺎﻫﮕﻠﯽ ﺑﺴﺎﺯ
ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻋﺼﺮ ﺑﺎ ﺷﻠﻨﮓ
ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺁﺏ ﺑﭙﺎﺷﻢ
ﻭ ﻧﻔﺲ ﻋﻤﯿﻖ ﺑﮑﺸﻢ

ﺧﺪﺍﯾﺎ!
ﺗﻮﯼ «ﺍِﻧّﺎ ﻟِﻠﻪ ﻭ ﺍِﻧّﺎ ﺍِﻟﯿﻪِ ﺭﺍﺟﻌﻮﻥ»
«ﺍِﻟﯿﻪِ ﺭﺍﺟﻌﻮﻥ» ﯾﻌﻨﯽ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩﺕ؛ ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ؟
ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩﺕ ﮐﻪ ﺟﻬﻨﻢ ﻧﻤﯿﺸﻮﺩ! ﻣﯿﺸﻮﺩ؟

ﺧﺪﺍﯾﺎ!
ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ «ﻣﺴﮑﻦ ﻣﻬﺮ» ﺳﺮﺍﻍ ﺩﺍﺭﻡ
ﺁﻧﻬﻢ ﺧﺎﻧﻬﯽ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ

ﺧﺪﺍﯾﺎ!
ﺣﯿﻒ ﻧﯿﺴﺖ
ﺑﻬﺸﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺳﺎﺧﺘﻬﺎﯼ،
ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﻧﺸﺎﻧﺶ ﻧﺪﻫﯽ؟
..
ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﮐﺴﯽ ﺷﮑﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ

ﻫﺮﮔﺰ

ﺑﻪ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﺩﻟﺶ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﻤﯿﺸﺪ

ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ

ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﻭ ﻧﺘﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﮕﻮﯾﯽ

ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ ﺟﺪﺍﺷﻮﯼ

ﻭ ﺍﻭﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ

ﭼﻪ ﺑﮕﻮﯾﻢ؟

ﺩﻭﺳﺘﻢ ﻧﺪﺍﺷﺖ؟

ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ؟

ﮐﺴﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ؟

ﺍﺭﯼ ﺍﯾﻦ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ.

ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺍﻡ؟

ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﺍﻡ؟

ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ

ﮐﺎﺵ ﺗﻮ ﻧﯿﺰ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺩﺍﺷﺘﯽ

ﺗﺎ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯽ

ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻢ ﺑﻮﺩ

...ﺣﺎﻝ ﭼﻪ

ﺗﻮ ﻭ...

ﻋﺸﻘﯽ ﺩﯾﮕﺮ